عاشقان خدا(سرعین)
عاشقان خدا(سرعین)
شنبه 19 اسفند 1390برچسب:, :: 1:37 ::  نويسنده : هادی
  هر کجا بوى خـــــــــــــــــــــدا مى آید                 خلق بین بى سر و پا مى آید

زانک جان ها همه تشنه ست به وى                تشنه را بانگ ســــقا مى آید

شـــــــیرخوار کرمـــــــند و نگـــــــران                   تا که مــــــــادر ز کجا مى آید

در فراقــــــــند و هـــــمه منـــــتظرند                   کز کجا وصــــــل و لقا مى آید

از مســـــــلمان و جــــــهود و ترســا                  هر سحر بانــــگ دعــا مى آید

خــــنک آن هوش که در گوش دلــش                 ز آســـمان بانگ صــلا مى آید

گـــــــوش خـــــود را ز جفا پاک کنـید                 زانک بانـــگى ز سمــــا مى آید

گـــــوش آلوده ننوشــــد آن بانــــــگ                  هر سزایى به ســـــزا مى آید

چشـــــم آلوده مکـــن از خد و خــال                 کـــان شهنشـــــاه بقا مى آید

ور شد آلوده به اشکش مى شــوى               زانـک از آن اشـــک دوا مــى آید

کاروان شکر از مصـــــر رســـــــــــید                  شـــــرفه گــــــام و درا مـى آید

هین خمــــــــــش کز پى باقى غزل                  شــــــــاه گوینــــده مـا مى آید



شمس تبریزی
دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, :: 20:57 ::  نويسنده : هادی

 

امسال همراه با یا مقلب این را هم زمزمه کنیم

گشت گرداگرد مهر تابناک ایران زمین روز نو آمد و شد شادی زندر کمین
ای تو یزدان ای تو گرداننده مهر و سپهر برترینش کن برایم این زمان و این زمین

_______________________________________________________________

امیدوارم سالی پر از مهر و محبت داشته باشین

 

عید آمد وما حواسمان تازه نشد

از اصل نشد اساسمان تازه نشد

شد تازه زمین وآسمان اما ما

افسوس به جز لباسمان تازه نشد

دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:ادامه مطلب, :: 4:43 ::  نويسنده : هادی
دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, :: 4:19 ::  نويسنده : هادی

هر چند هوای آسمانم برفی است

بی حوصله گی هام نه از کم ظرفی است

 

با خیل فرشتگان سخن میگویم

در خانه من سکوت هم پر حرفی است

________________________________________

مردیم و نشد زندگانی بکنیم

در سایه نوروز جوانی بکنیم

 

این قالی چرک مرده این پرده پیر

افسوس نشد خانه تکانی بکنیم

یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, :: 5:19 ::  نويسنده : هادی
  خلاصه سال 90 :
قهوه تلخ
استیو جابز
معمر قزافی
اختلاس 3 هزار میلیاردی
... جدایی نادر از سیمین
زنده یاد ناصر حجازی
گل شیفته فراهانی
فرنود
گلدن گلوب
اسکار
اصغر فرهادی
روح ا... داداشی
محمد نصرتی و شیث رضایی
خانه سینما
طلا.دلار.سکه
خشک شدن دریاجه ارومیه.
انفجار کرج با دلیل نا معلوم
استاد شجریان
مبارک
اشکان دژاگه
زنده یاد سیمین دانشور
چارلز والتون
جان مک کارتی
پ نه پ و ترول
خمینی کارتونی
تخم مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرغ
Whitney hoston
تحریم نفت
تسخیر سفارت انگلیس.
سونامی ژاپن
.
.
.
و
هر چی از قلم افتاد رو تو بنویس
جمعه 26 اسفند 1390برچسب:, :: 5:1 ::  نويسنده : هادی

يک روز کارمند پستي که به نامه هايي که آدرس نامعلوم دارند رسيدگي مي کرد، متوجه نا مه اي شد که روي پاکت آن با خطي لرزان نوشته شده بود نامه اي به خدا . با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه اين طور نوشته شده بود خداي عزيزم بيوه زني 83 ساله هستم که زندگي ام با حقوق نا چيز باز نشستگي مي گذرد. ديروز يک نفر کيف مرا که صد دلار در آن بود دزديد. اين تمام پولي بود که تا پايان ماه بايد خرج مي کردم. يکشنبه هفته ديگر عيد است و من دو نفر از دوستانم را براي شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چيزي نمي توانم بخرم . ? هيچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگيرم. تو اي خداي مهربان تنها اميد من هستي به من کمک کن. کارمند اداره پست خيلي تحت تاثير قرار گرفت و نامه را به ساير همکارانش نشان داد. نتيجه اين شد که همه آنها جيب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاري روي ميز گذاشتند. در پايان 96 دلار جمع شد و براي پيرزن فرستادند. همه کارمندان اداره پست از اينکه توانسته بودند کار خوبي انجام دهند خوشحال بودند.
عيد به پايان رسيدو چند روزي از اين ماجرا گذشت. تا اين که نامه ديگري از آن پيرزن به اداره پست رسيد که روي آن نوشته شده بود نامه اي به خدا. همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنين بود خداي عزيزم. چگونه مي توانم از کاري که برايم انجام دادي تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامي عالي براي دوستانم مهيا کرده و روز خوبي را با هم بگذرانيم. من به آنها گفتم که چه هديه خوبي برايم ? فرستادي البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند

دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:, :: 4:23 ::  نويسنده : هادی

از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران

رفتم از کوی تو لیکن عقب سر نگران

 

ما گذاشتیم و گذشت آن چه تو باما کردی

تو بمان و دگران وای به حال دگران

 

رفته چو مه به بمحاقم که نشانم ندهند

هر چه آفاق بجویند کران تا بکران

 

میروم تا که به صاحب نظری باز رسم

محرم ما نبود دیده کوته نظران

 

دل چو آیینه اهل صفا شکنند

که زخود بی خبرند این ز خدا بی خبران

 

دل من دار که در زلف شکن در شکنند

یادگاریست زهر حلقه شوریده سران

 

گل این باغ به جز حسرت و داغم نفرود

لاله رویا,تو ببخشای به خونین جگران

 

ره بیداد گران بخت من اموخت تو را

ورنه دانم تو کجاوره بیداد گران

 

سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن

کاین بود عاقبت کار جهان گذران

 

شهریارا غم آوارگی و در بدری

شور هادر دلم انگیخته چو نو سفران

پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:, :: 4:40 ::  نويسنده : هادی
  یه روز حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد: من دلم میخواد یکی از اون بندگان خوبت رو ببینم. خطاب اومد: برو تو صحرا. اونجا مردی هست داره کشاورزی میکنه. او از خوبان درگاه ماست.
حضرت اومد دید یه مردی هست داره بیل میزنه و کار میکنه. حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست.
از جبرئیل پرسید. جبرئیل عرض کرد: الان خداوند بلائی بر او نازل میکند ببین او چی کار میکنه. بلیه ای نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش رو از دست داد. فورا نشست.
بیلش رو هم گذاشت جلوی روش.
گفت: مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم.
حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم.
حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده.
رو کرد به آن مرد و فرمود: ای مرد من پیغمبرم و مستجاب الدعوه.
میخوای دعا کنم خدا چشاتو بهت برگردونه.
گفت: نه.
حضرت فرمود: چرا؟
گفت:
آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم.
شنبه 13 اسفند 1390برچسب:, :: 19:40 ::  نويسنده : هادی
  نامی‌ نداشت‌ و شناسنامه‌ای‌ هم. پیشانی‌اش، شناسنامه‌اش‌ بود. محل‌ تولدش‌ دنیا بود و صادره‌ از بهشت.هیچ‌وقت‌ نشانی‌ خانه‌اش‌ را به‌ ما نداد. فقط‌ می‌گفت: ما مستأ‌جر خداییم ‏،همین. هر وقت‌ هم‌ که‌ پیش‌ ما می‌آمد، می‌گفت: باید زودتر بروم، با خدا قرار دارم.تنها بود و فکر می‌کردیم‌ شاید بی‌کس‌ و کار است. خودش‌ ولی‌ می‌گفت: کس‌ و کارم‌ خداست.برای‌ خدا نامه‌ می‌نوشت. برای‌ خدا ‏‏‏گل می‌ ‌فرستاد. برای‌ خدا تار می‌زد. با خدا غذا می‌خورد. با خدا قدم‌ می‌زد. با خدا فکر می‌کرد. با خدا بود.

می‌گفت: صبح‌ رنگ‌ خدا دارد، عشق‌ بوی‌ خدا دارد. چای، طعم‌ خدا دارد.
می‌گفتیم: نگو، اینها که‌ می‌گویی، یک‌ سرش‌ کفر است‌ و یک‌ سرش‌ دیوانگی.
اما او می‌گفت‌ و بین‌ کفر و دیوانگی‌ می‌رقصید.
ما به‌ ایمانش‌ غبطه‌ می‌خوردیم، اما می‌گفتیم: بگذار، خدا همچنان‌ بر عرش‌ تکیه‌ زند، خدای‌ ملکوت‌ را این‌ همه‌ پایین‌ نیاور و به‌ زمین‌ آلوده‌ نکن. مگر نمی‌دانی‌ که‌ خدا مُنزه‌ است‌ از هر صفت‌ و هر تشبیه‌ و هر تمثیلی.
پس‌ زبانت‌ را آب‌ بکش.
او را ترساندیم، واژه‌هایش‌ را شستیم‌ و زبانش‌ را آب‌ کشیدیم. دیوانگی‌اش‌ را گرفتیم‌ و خدایش‌ را؛ همان‌ خدایی‌ را که‌ برایش‌ گُل‌ می‌فرستاد و با او قدم‌ می‌زد.
و بالاخره‌ نامی‌ بر او گذاشتیم‌ و شناسنامه‌ای‌ برایش‌ گرفتیم‌ و صاحبخانه‌اش‌ کردیم‌ و شغلی‌ به‌ او دادیم.
و او کسی‌ شد همچون‌ ما...
سال‌ها گذشته‌ است‌ و ما دانسته‌ایم‌ که‌ اشتباه‌ کردیم. تو را به‌ خدا اما اگر شما روزی‌ باز مؤ‌من‌ دیوانه‌ای‌ دیدید، دیوانگی‌اش‌ را از او نگیرید، زیرا جهان‌ سخت‌ به‌ دیوانگی‌ مؤ‌منانه‌ محتاج‌ است!
جمعه 12 اسفند 1390برچسب:ادامه مطلب, :: 4:1 ::  نويسنده : هادی

برای اینکه بدانید درباره تفاوت های میان تجربه عشق از سوی زنان و مردان چه اطلاعاتی دارید

پرسش نامه زیر را تکمیل کنید.(با دو گزینه درست و غلط پاسخ دهید.)

برو به ادامه مطلب



ادامه مطلب ...
پنج شنبه 11 اسفند 1390برچسب:, :: 4:24 ::  نويسنده : هادی

بازشب رسیده.لحظه ای رسیده که در آن هر گلی بر  فراز شاخه ای خود چون
مجمری زرین عطر فشانی می کند.در هوای لطیف شامگاهی آهنگ ها و عطرها
   دست در دامن هم رقصی غم انگیز و مستانه ساز کرده اند هر گلی بر فراز شاخه
خود جون مججمری زرین عطر فشانی می کند.
سیم های ویولن چون تارهای قلبی افسرده می لرزند وپایکوبی می کنند.
آسمان چون آسایشگاه بیماران بزرگ و زیبا و غم انگیز است.سیم های
ویولن چون تارهای قلبی پر مهر می لرزند که از نیستی و تاریکی وحشت انگیز
در گریز است.
آسمان چون آسایشگاه بیماران بزرگ زیبا و غم انگیز است و خورشید
غروب چون شکاری زخمی در خون سرد شده ی خود غوطه می خورد.
دلی پر مهر که از نیستی و تاریکی وحشت انگیز در گریز است نومیدانه
سراغ آخرین رویاهای گذشته دلپذیر را می کیرد.خورشید غروب چون شکاری
زخمی در خون سرد شده ی خود غوطه ور است و یاد تو در دل من چون چراغی
در تاریکی شب می درخشد.
   شارل بودلر

سه شنبه 9 اسفند 1390برچسب:تفسیر اعداد, :: 23:59 ::  نويسنده : هادی

روان شناسان شخصيتي براين عقيده‌اند که شماره تولد، شما را از آن چيزي که مي‌خواهيد باشيد دور نمي‌کند، بلکه مانند رنگي است که نوع آن و زيبايي‌اش براي افراد مختلف متفاوت است. به مثال زير توجه کنيد:
فرض مي‌کنيم که شما متولد 29 ارديبهشت 1364 هستيد.ارديبهشت ماه دوم (2) سال است پس :
9=1+8=18=5+9+3+1=1395=1364+2+29
شماره تولد 9 است و اکنون مي‌توانيد آنچه راکه مربوط به اين شماره است با خود مطابقت دهيد

 

 



ادامه مطلب ...
شنبه 6 اسفند 1390برچسب:, :: 4:55 ::  نويسنده : هادی

ای همه همسایگان!زمزمه خوانی کنید

می رسد اسفند ماه خانه تکانی کنید

 

  ماه بلوغ زمین ماه بلاغت رسید

  مزرعه داران عشق!دانه فشانی کنید

 

  قایق ذوق شما منتظر آب بود

    دریا باریده است قایق رانی کنید

 

      هستی آیینه شد میشود آیا مگر

       روبروی آینه عیش نهانی کنید؟

 

       هستی عریان همین یک-دو نفس پیش ماست

  جلوه تلف می شود چشم چرانی کنید

 

        نکته اصلی چه بود؟این که خدامتن ماست

  حاشیه تذهیب چیست؟نکته پرانی کنید

 

       وادی پیموده را ار سر گرفت

   باغ جوان می شود رو به جوانی کنید

 

   باز هم آسمان یک سر وگردن سر است

        قامت روح مرا هر چه کمانی کنید

                          

شنبه 6 اسفند 1390برچسب:, :: 1:17 ::  نويسنده : هادی

این سخن مرا جز با عاقلان مگویید زیرا جاهلان به غیر از نیشخند کاری نمی توانند کرد.

می خواهم زبان به ستایش آن کس گشایم که در پی آتشی است تا خویشتن را پروانه وار در

آن بسوزد.

در آرامش شب های عشق که در آن نهال زندگی کاشته می شود و مشعل حیات دست به دست

می گردد به دیدن ماه خاموش و درخشان هیجانی مرموز روح ترا فرا میگیرد.

دیگر خویش را زندانی ظلمت جانکاه نمی یابی زیرا خود را در آرزوی مقامی بالاتر می بینی.

دیگر از دوری راه نمی هراسی و از رنج سفر نمی فرسایی روح مشتاق را شتابان به سوی

سرچشمه نور و صفا می فرستی تا پروانه وار در آتش شوق بسوزد.

تا راز این نکته را در نیابی که:بمیر تا زنده شوی مهمان گمنامی در سرزمین ظلمت ...

بیش نخواهی بود.

گوته

پنج شنبه 4 اسفند 1390برچسب:, :: 4:37 ::  نويسنده : هادی

این معما رو آقای دمتر انتونی مس نوشته که تا الان در دنیا با من 266 نفر حل کردن! عددی رو که در میارین بنویسین! این رو باید حداکثر تو 1 دقیقه حل کنین! اگه حل شد ضریب هوشی شما بالای 120 خواهد بود!!! !

3+2=10
2+7=63
5+6=66
4+8=96
7+9=؟؟؟

پنج شنبه 4 اسفند 1390برچسب:, :: 7:0 ::  نويسنده : هادی

من یه شکلات گذاشتم توی دستش..اونم یه شکلات گذاشت توی دستم
.من بچه بودم...اونم بچه بود

.سرمو بالا کردم ..سرشو بالا کرد

دید که منو میشناسه.خندیدم

.گفت: دوستیم؟
...گفتم: دوست دوست

گفت: تا کجا؟
!گفتم: دوستی که تا نداره
!گفت :تا مرگ
!!!خندیدم و گفتم: تا نداره
!!!!گفت: باشه! تا پس از مرگ
!گفتم: نه! تا نداره
گفت: قبول! تا اونجاییکه همه دوباره زنده میشن..یعنی تا زندگی بعد از مرگ باز هم با هم دوستیم..تا بهشت..تا جهنم..تا هر جا که باشه من و تو با هم دوستیم

خندیدم . گفتم: تو براش تا هر کجا که دلت میخواد یه تا بذار! اصلا یه تا بکش از سر این دنیا تا اون دنیا! اما من اصلا تا نمیذارم!

!!! دوستی تا نداره
نگام کرد..نگاش کردم. باور نمیکرد..
میدونستم... اون میخواست حتما دوستیمون تا داشته باشه. دوستی بدون تا رو نمیفهمید

.گفت :بیا برای دوستیمون یه نشونه بذاریم
.گفتم: باشه. تو بذار
گفت: شکلات! هر بار که همدیگر رو می بینیم یه شکلات مال تو ..یکی مال من! باشه؟
!گفتم: باشه
هر بار یه شکلات میذاشتم توی دستش اونم یه شکلات توی دست من. باز همدیگه رو نگاه میکردیم..یعنی که دوستیم! دوست دوست
من تندی شکلاتم رو باز میکردم و میذاشتم توی دهنم و تند تند اونو میخوردم.
میگفت ای شکمو! تو دوست شکمویی هستی! و شکلاتش رو میذاشت توی صندوق کوچولوی قشنگ.
میگفتم بخورش! میگفت نه! تموم میشه!میخوام تموم نشه! میخوام برای همیشه بمونه.
صندوقش پر از شکلات شده بود و هیچ کدومش رو نمیخورد.من همش رو خورده بودم. گفتم اگه یه روز شکلاتهاتو مورچه ها بخورن یا کرمها..اون وقت چی کار میکنی؟ گفت مواظبشون هستم. میگفت میخوام نگهشون دارم تا موقعیکه دوست هستیم...و من شکلات و میذاشتم توی دهنم و میگفتم نه! نه! تا نداره!! دوستی که تا نداره!

یه سال..دو سال..چهار سال..هفت سال...ده سال..بیست سال...شده که گذشته.
حالا اون بزرگ شده و منم بزرگ شدم. من همه ی شکلاتهای خودم و خوردم..اون اما همه ی شکلاتهاشو نگه داشته.
حالا اومده امشب که خدافظی کنه. میخواد بره.. بره اون دور دورا...میگه میرم اما زود برمیگردم! من میدونم ..میره و برنمیگرده...
یادش رفت شکلات رو به من بده. من اما یادم نرفت. یه شکلات گذاشتم کف دستش گفتم این برای خوردن..یه شکلاتم گذاشتم کف اون دستش گفتم اینم آخرین شکلات برای صندوق کوچولوت! یادش رفته بود که صندوقی داره برای شکلاتهاش! هر دو تا رو خورد! خندیدم..
میدونستم دوستی من تا نداره...
میدونستم دوستی اون تا داره.. مثل همیشه!
خوب شد همه ی شکلاتهام رو خورده ام ...اما اون هیچکدومش رو نخورد..

حالا موندم که با یه صندوق پر از شکلات نخورده چی میخواد بکنه؟؟؟

 

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید دلم گرفته، ای خدا این روزا هیچکی غیر تو ، درد من ونمی دونه . دلم گرفته، ای خدا حتی صدامم این روزا به ساز من نمی خونه. دلم گرفته ازهمه از این روزای سوت و کور . از این ترانه مردگی، از این شبهای بی عبور. تمام لحظه های دلم زیر هجوم حادثه منتظر یه راهیه تا دوباره به توبرسه . دلم گرفته، ای خدا گریه امونم نمی ده ،چرا دیگه حتی دلم تو رونشونم نمی ده . گناه بی باوری مو ، خودم به گردن می گیرم. اگر نگیری دستامو ، تو دستای غم می میرم . دلم گرفته ، ای خدا واسه رسیدن به تو ،یه فرصت تازه می خوام . دوباره دستامو بگیر ، مثل روزای بی کسی. دلم گرفته ،ای خدا حتی بهشتو نمی خوام
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عاشقان خدا و آدرس sarein.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 24
بازدید ماه : 724
بازدید کل : 205112
تعداد مطالب : 62
تعداد نظرات : 1159
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


<-PollName->

<-PollItems->


                    

خبرنامه وبلاگ: